امشب چقدر غریبم میان گچبریهای سقف و گلهای قالی.کسی هست که بالشی زیر سرم بگذارد و برایم لالایی بخواند؟خستگیهایم را می خواهم بخوابانم و خود نیز به خواب فرو روم اما نمی دانم کجای قصه بیدار شوم که تکرار شبها به روز ختم شود.چقدر بهانه دلم می خواهد تا نگاهت کنم.اگر روز را هم بخوابم قول می دهی به خوابم بیایی
حتی دریغ از یک سوزن از جانب تو....تا فرو کنی و بترکد بغضی که سالهاست مرا می خورد