راسـتش ایـنه کـه آدم هـیچ وقـت نـمیدونه چـی مـیخواد آدم فـکر مـیکنه یـه جـور آدم مـشخص و مـیخواد و بـعد یـکی رو مـیبینه کـه هـیچی از چـیزهـایی کـه مـی خـواسته رو نـداره و بـدون هـیچ دلـیلی عـاشقش مـیشه...
ایـنکه چـند سـالت اسـت، سـن نـیست
چـند سـال را احـساس مـیکنی؟
ایـن سـن تـوست...
زیـر آوار آخـرین حـرفت جـا مـانده ام
لـعنتی نـمیدانی "خـداحـافظت" چـند ریـشتر بـود...
بـعضی هـا مـمکن اسـت چـون مـیبینی از تـو مـتنفر شـوند
فـکر نـکن کـه کـوری از مـا آدم هـای بـهتری سـاخته...
انـسان امـروزی در هـیاهوی کـاری نـگاه داشـته مـیشود تـا فـرصتی بـرای فـکر و تـامل درباره مـفهوم زنـدگی خـویش و جـهان نـیابد...
دوسـت داشـتم...
از تـو دروغـی بـشنوم...
زیـرا انـسان...
تـنها...
زمـانی دروغ مـی گـوید...
کـه تـرس از دسـت دادن چـیزی او را آشـفته کـند...
ایـن اتـفاق بـارهـا و بـارهـا رخ داد:
مـردی زنـی را دوسـت داشـت
ایـن اتـفاق بـارهـا و بـارهـا رخ داد:
زنـی مـردی را دوسـت داشـت
ایـن اتـفاق بـارهـا و بـارهـا رخ داد:
زنـی و مـردی
کـسی کـه دوسـتشان داشـت را دوسـت نـداشتند
روزی، روزگـاری
اتـفاقی افـتاد
و احـتمالاً هـمان یـک بـار بـود:
مـردی و زنـی
هـمدیگر را دوسـت داشـتند...
رفـت در ظـلمت غـم، آن شـب و شـب هـای دگـر هـم
نـه گـرفتی دگـر از عـاشق آزرده خـبر هـم
نـه کـنی دیـگر از آن كـوچه گـذر هـم...
بـی تـو، امـا، بـه چـه حـالی مـن از آن كـوچه گـذشتم...
زنـدگی مـان را چـون خـانه ای بـرای کـسی مـی سـازیم
و هـنگامی کـه مـیتوانیم
او را سـرانجام در آن جـای دهـیم نـمی آید...
سـپس بـرایمان مـی میرد
و خـود زنـدانی جـایی مـی شویم کـه تـنها بـرای او بـود...
دسـتانم بـوی گـل مـیداد...
مـرا گـرفتند...
بـه جـرم چـیدن گـل...
بـه کویـر تـبعیدم کـردند...
و یـک نـفر نـگفت...
شـاید گـلی کـاشته بـاشد...
بـــا تـو سـخنانِ بـــی زبـان خـواهم گـفت
از جـمله ی گـوش هـا نـهان خـواهم گـفت
جـز گـــوشِ تـو نـشنود حـدیث مـن کَــس
هـــر چـند میـــانِ مـردُمــان خـواهم گـفت
مـرگ، مـادر مـهربانی اسـت کـه بـچه ی خـود را پـس از یـک روز طـوفانی در آغـوش کـشیده، نـوازش مـیکند و مـی خـواباند...
خـودت را بـه دسـت حـوادث و جـریانها نـسپار
چـون خـدا تـو را آفـریده اسـت تـا بـه وجـود آورنـده جـریانها بـاشی
نـه تـسلیم شـونده در بـرابـر جـریانها...
تـمام تـعقلات و انـدیشههـای مـرد بـه یـک مـحبت زن نـمی ارزد...
تـا چـهل سـالگی کـه مـغزم خـوب کـار مـیکرد بـه ریـاضیات و پـژوهش پـرداختم از چـهل تـا شـصت سـالگی کـه ذهـنم ضـعیف شـده بـود بـه فـلسفه روی آوردم و در اواخـر کـه بـه کـلی کـلهام کـار نـمیکـرد بـه سـیاست...
شـازده کـوچولو از گـل سـرخ پـرسید: آدم هـا کـجان؟ گـل سـرخ گـفت: بـاد بـه ایـنور و آنـور مـی بـردشان ایـن بـی ریـشگی حـسابی اسـباب دردسـرشان شـده...
مـردم هـر كـدام آرزويی دارنـد
يـكی مـال مـیخواهد، يـكی جـمال و ديـگری افـتخار
ولـی بـه نـظر مـن دوسـت خـوب از تـمام ايـن هـا بـهتر اسـت...
بـزرگترين درس زنـدگی ايـن اسـت كـه گـاهی احـمق هـا هـم درسـت مـی گـويند...
فـریب دادن مـردم آسـانتر از ایـنست کـه آنـها را مـتقاعد کـنی کـه فـریب داده شـده انـد...
افـسوس كـه جـوان نـمی دانـد و پـیر نـمی تواند...
يـك عـمر اشـتباه كـردن، نـه تـنها افـتخارآمـيز اسـت بـلكه بـسيار سـودمندتـر از يـك عـمر بـيهوده نـشستن اسـت...
از زلـزله و عـشق خـبر کـس نـدهد،
آن لـحظه خـبر شـوی کـه ویـران شـده ای ...
زنـدگی خـوب آن زنـدگی اسـت کـه از عـشق سـرچـشمه گـرفـته و بـا دانـش رهـبری شـود...
اشـتباه بـیاندیشید لـطفاً،
امـا خـودتان بـیاندیشیـد...
افـراد سـاكت، پـر سـر و صـداتـرين افـكار را دارنـد...
گـیریـم تـا آخـر عـمـر تـنـها بـمـانی و شـریکی بـرای زنـدگیت پـیـدا نکنـی
تـحمـل ایـن مـوضـوع، بـسیـار آسـان تـر از آنسـت کـه شـب و روز بـا کســی
سـر و کـار داشتـه بـاشی، کـه حتـی یکـی از هـزاران حـرف تـو را نمی فهـمد...